خـدایـــا مـےتونَـم چـَند لَـح ـظــہ بـاهـاتـ خَلـوَتـ کـُنـــَم؟ قـولـ مـ ــے دَهـَم بیـشـتَر اَز چَ ـند لَـحظـہ وَقـتـت را نَـگـیـرَم گـــوشِـتـ ُ بــیار جـ ِلـــو… بیــا نَـزدیــکـ ـتَـر… مـَـن خَ ـستـ ِه اَم مــےشنَوـے؟….●•٠· سـآکـتـ کـهـ میشی فـکـر میکُنـَنـد نمــیدونی , حـرفی ندآری! نهـ ! کسی کـهـ سـآکتـه… بیشتـر از همـهـ “حــرف دآره” همهـ چی رو میدونـهــ ! امـآ دیگـهـ بریده ! خستـهـ شده … دستم به آرزوهایم نمی رسد آرزوهایم بسیار دورند… ولی درخت سبز صبرم می گوید: امیدی هست…خدایی هست… این بار برای رسیدن به آرزوهایم یک صندلی زیر پایم می گذارم شاید این بار دستم به آرزوهایم برسد… , ...ادامه مطلب