14و15فروردین95

ساخت وبلاگ

شاید بچگونه باشه رفتارم

اما وقتی عزیزدرونه باشی

بچه آخر باشی با یه عالم وابستگی

میفهمی چقد سخته دور شدن دوباره از پدر مادر

دیروز مامانمو بغل کردمو کلی گریه کردم

مامانم مثه اون روزا که بچه بودم شعر میخوند برام تا آروم شم

الانم که می نویسم باز گریه اومد سراغم

یه چیز جالب !وقتی گریه میاد سراغتون به هر دلیلی بخندید!

دیگه گریه وبغض هرچی هست میره وسراغتون نمیاد

ماشین دور کرده بود

مامانم میخواست بره علف ببره

بابام حیرون من شده بود

مامانم وسایلمو آماده کرد وبابامم نگران بود نکنه ماشین دور بیاد به شب بخورم

جداشدن ازشون سخت تر میشد هر ثانیه که عقربه های ساعت جلومیرفتن

تا اینکه بابام گف بیا بریم بنزین بزنیم اگه ماشین نیومد صبح زود خودم میرسونمت

همچین اومدیم بیرون صدای بوق ماشین اومد

دیگه روبوسی و اینا تا سوار شدم

تا وقتی خواستم برسم بابام دو بار زنگ زد

به ابجی فاطیم گفته بود بیاد دنبالم سر میدون سرآسیاب

من یکم دلخور شده بودم از ابجیم

مامانم میگف دلخور نشو اونم حق داره جای مادرته

آخه ابجی بزرگمه واقعا هم مادری میکنه

رسوندم خونه طاهر آباد

من موندمو یه اتاق سرد و تنهایی هام

عجب هوایی شده تو بهار من بخاری روشن کردم

داشتم از گشنگی هلاک میشدم

یه عدسی بار گذاشتم

فاطی (هم اتاقیم) ساعتای 10 اومد

صبی هم که اومدم چهار کلوم از آمار بخونم حوصلم نیومد
خدا به خیر کنه استاد هیچی نگه
الان دیگه باید آماده شم برم دانشکده

اوه اوه زهرا(همکلاسیم)زنگ زد

داره میاد دنبالم من برم
 

♥♥بـــــــــرای تـــــــــــــــو♥♥...
ما را در سایت ♥♥بـــــــــرای تـــــــــــــــو♥♥ دنبال می کنید

برچسب : دلنوشته,خاطرات دانشگاه,خاطرات روزانه, نویسنده : ▒▒▒░♥♡Faezeh am♡♥░▒▒▒ baray2 بازدید : 736 تاريخ : 15 فروردين 1395 ساعت: 9:3