عیدنوروزتوخونه ما (از قدیم تا امروز)

ساخت وبلاگ

از اوضاع خونه می نویسم

امسال عید خونه تکونی نکردیم

ریشه های جاز(شیرین بیان) بابایی رو حیاط رو پر کرده بودن

ونمیشد کاری کرد

حیاط خونه ما کوچیک و اگه یه ذره آب هم رو حیاط ریخته میشد

آب میرف زیر ریشه ها و ریشه هم نم دار میشدن و یه ضرر مالی بزرگ میخورد

همیشه از عیدنوروز بدم میومد وتنفر دارم بهش

عید که میشه اوضاع مالی ایقد خراب میشه که...

باید جوش شیرینی ومیوه وآجیل رو داشته باشی

تا حسرت خوردن نداشتن ونخریدن لباس عید

ودیدن لباس خوشکلای دختر عموهاودختر عمه ها

همه اینا از بچگی عقده شده واسم

حتی بابام هم از عید متنفره

میگه هیچ فایده ای بجز ضرر واسه ما نداره

هیچ خوشی توش نی

نه مهمونی درستی نه یه سفر  نه تفریح

حتی سیزده بدر هم که همه مردم میرن گردش و تفریح

ما تو خونه ایم و هیچ واکنشی انجام نمیشه

قبلا که ابجیام اینا مجردن بودن هنوز

دسته جمعی میرفتیم باغمون

با این حال خوب بود....باغمون تداعی بهشته

چشمه جوشان داره تو خودش

بابامم کلی درخت گردو زده مثه جنگله

البته  همه جور میوه ای داره

معمولا هم درختهای زردآلو وآلوچه(گوجه سبز) ما سیزده بدر برعکس همه

هنوز شکوفه اند تاقو نشدن

معمولا همه مهمونامون خیلی کم هستن

دوتا از عمو هام،عمم،دختر عموهام،وداداشمو ابجیام که ازدواج کردند میان خونمون

از اقوام مادر فقط یه خاله دارم وبس

که شایدچند روز مونده به 13بدر بیاد

از دوم راهنمایی هم خونه خالی شد

فقط من بودمو مادرمو بابام

البته برای خونه تکونی عید ازبعد اینکه ابجی لیلام اومد گلباف زندگی کرد

با امین شوهرش میان سه تایی خونه تکونی رو انجام میدیم

نمیدونم چی جا مونده ونگفتم

عید امسال عجب عیدی شد

سال تحویل مامانم آبداری داشت

بزور نگهش داشتم تو خونه

سه تایی پا تلویزیون

تنها قرآن رو برداشتم ومامانم اینا دعای تحویل و خوندن ودعا کردند

روز اول عید:

مهمون خونه ما دختر عموم مهدیه بود

البته بگم ها مهمون اومدن ومهمونی رفتن برای ما

یعنی فقط به صرف شیرینی،چای،آجیل ومیوه است

روز دوم عید:

دختر عموم زهرا اومد قبل از ظهر

عصرش هم عمه ام اومد

ظهرش هم ابجی زهرام دوتا پسرشو فرستاد اینجا

خودش سرکار بود وقت نداره نگهشون داره

شام خوردیم و جامونو انداختیم

بچه ها هم خوابیدن

یدفعه ساعتای 10 بود که در خونه در زدن

مامانم رفت در رو باز کرد

رامین(شوهرابجی زهرام) بود و عمم اینا و عمومحمودم

ابجیم ازش جداشده واسه همین هرچی زنگ میزد ما جواب نمیدادیم

تا اینکه دیشب از کرج رسیده اینجا ورفته درخونه عموم

که اومدم دنبال زهرا

دیگه عمم هم مهمون خونه عموم بود

اومدن اینجا

دیگه کلی فیلم هندی شد

که دلم برای بچهام تنگ شده واومدم ببرمشون

بغل کرد وگریه میکرد

وهمیجور  با بابام دعوا میکردن واینا

بالاخره بعد کلی دعوا  آروم گرفتن

وگفت من زنمو وبچه هامو میخام

وگرنه بچه هامو برمیدارم میبرم

وابجیمم از همون موقع که تلفنی بهش گفتم

زد زیر گریه و گف یچه های منو بهش بدین  من خودمو میکشم و...

مونده بودیم چیکارکنیم

خیلی لحظه های سختی بود وهست

بالاخره ساعتای 12 بود که عمم اینا رفتن کرمان

و عموم موند با زن عموم

زن عموم نقشه ریخت برای جدا کردن بچه ها ازش

ابجی زهرام از بس گریه کرده بود

داداشمو ابجی مریمم دیگه زنگ زدن و اینا

بالاخره بی خبر راهی شده بودن داداشمو ابجی زهرام

اومدن گلباف

بابام خبر نداش

عمومو زن عموم ومن ومامانم خبر داشتیم

میخواستیم با نقشه زن عموم بچه ها رو از باباشون جدا کنیم

بفرستیم با داداشمو و مامانشون برن

بابام بخاطر بچه ها دیگه کوتاه اومده بود

میگفت باشه باهم زندگی کنید

خب بیچاره دیگه میخواست چیکار کنه؟!

هیچی ساعتای 1بود که داداشم درخونه در زد اومد

اومد یه روبوسی با ما کرد و رفت دسشویی

هیچی به ما نگف

تنهایی رفت تو اتاق بزرگی(همون اتاقی رامین با بچه ها بودن)

هیچی یهو دیدیم داداش مهدی نیس

رفته بود فحش میداد واینا

از تو خواب بلندش کرده بودو گرفته بودش میزد

منو مامانم بچه هارو برداشتیم اماده کردیم

داداشم گف بیا بریم سوا ر ماشین شو بریم حرف بزنیم

ابجی زهرام سوار ماشین داداش زن عموم شده بود

منتظر بود منو مامانم بچه هارو ببریم بدیم ببرشون خونه داداش زن عموم

داداشمم و رامین هم رفته بودن

تا ساعتای 2ونیمی حرف میزدن

اومدن داداشم رفت دنبال ابجیم و رفتن

ساعتای 5 ابجیم پیام دادن که رسیدن

الان ساعت10:44 صبح روز سوم فرودینه

هنوز رامین بیدار نشده بیاد

هنوز خبر نداره بچه ها نیستن

خدا به خیر کنه

ما هم تازه صبونه خوردیم

مامانم تسبیح آبیش به دستشه

بابام چایی میخوره

منم اینجا مینویسم

خب وضعیتی نیس بنویسم

اگه سالم بودم و اتفاقی نیفتاد میام مینویسم

اخه همه میترسیم

از این ادم خطرناک گروگان گیری بعید نیس

فعلا همه خانواده بی امنیتیم

راستی ننوشتم که دیشب درهای اتاق رو قفل زدیم خوابیدم

نمیدونم چه حکمتی بود که همون دیروز باس بچه ها میومدن اینجا

نمیدونم ما کار بدی کردیم یا خوب؟!

ولی ... خدایا خودت درستش کن

بعد 9 سال و این ماجرا ها...سخته

خدا شرش رو از رو سرمون کم کنه

الهی آمین

 

 

 

 

♥♥بـــــــــرای تـــــــــــــــو♥♥...
ما را در سایت ♥♥بـــــــــرای تـــــــــــــــو♥♥ دنبال می کنید

برچسب : داستان هیجانی,داستان واقعی,داستان دردناک,داستان زندگی,خاطرات تعطیلات عید,عید درایران,عید نوروز, نویسنده : ▒▒▒░♥♡Faezeh am♡♥░▒▒▒ baray2 بازدید : 702 تاريخ : 3 فروردين 1395 ساعت: 10:53